در نخستین روزهای مسیر نوشتن از خود پرسیدم که چرا کتاب میخوانیم؟
جواب من به این سوال در آن زمان بسیار ساده و کاملن غیرحرفهای بود؛ جوابی که خود از آن راضی نبودم و میدانستم که این جواب آن طور که باید و شاید نمیتواند لب مطلب را ادا کند.
ناگفته نماند که جواب به این سوال پیش از آنکه به شکل محتوایی جداگانه درآید، برای من ارزشمند بود چون میتوانستم خود را قانع کنم که کتاب خواندن، ارزشی فراتر از آنچه تصورم میکنم داراست.
من معتقد بودم که با کتاب خواندن میتوانم خود را به جای شخصیتهای متفاوت جا بزنم و برای لحظهای هم که شده گمان کنم قاتلی سریالی هستم که برای مدت طولانی تحت تعقیب است یا دست کم جادوگری باشم که مردم یک شهر از قدرت او هراسانند.
این جواب تا حدودی صحیح و مقبول است اما همانطور که گفتم نمیتوانست من را قانع کند از این رو تصمیم گرفتم که جوابی قانعکنندهتر بیابم. مدت طولانی سپری شد تا آنکه توانستم به این پاسخ دست پیدا کنم.
هاروکی موراکامی در ضمن داستان شهر گربهها پاسخی بسیار زیبا به این سوال میدهد؛ پاسخی که در دوران کودکیام به آن دستیافته بودم اما چون از بیان و نوشتن آن عاجز بودم، برایم غیر واقعی جلوه میکرد.
چرا کتاب میخوانیم از نگاه موراکامی
پاسخ این سوال در ضمن داستان شهر گربهها و از منظر شخصیت اصلی داستان،(تِنگو) بیان میشود:
در حالی که ریاضیات برای تنگو به ساختمان خیالی شگفتانگیزی میماند، ادبیات جنگل فراخ جادو بود. ریاضی به طرف بالا، به سوی آسمانها تا ابد دامن میگسترد اما قصهها پیش رویش پهن میشدند و ریشههای مستحکمشان به اعماق زمین گسترش مییافت. در این جنگل نه نقشهای در کار بود، نه دری. با بزرگتر شدن تنگو، جنگل قصه حتی قویتر از جهان ریاضی قلب او را به سمت خود میکشید. البته که خواندن رمان خودش نوع دیگری از فرار بود چون به محض اینکه کتاب را میبست، مجبور بود به عالم واقع برگردد. اما یک روز متوجه شد که بازگشت از جهان رمان به عالم واقع به اندازه بازگشت از دنیای ریاضی ویرانگر نیست. چرا این چنین بود؟ پس از تفکر بسیار، به نتیجهای رسید؛ هر چقدر هم که اوضاع در جنگل قصه به حالت مشخص و واضحی میرسید، هرگز، بر خلاف دنیای ریاضی، راهحل سرراستی برای مسئلهها وجود نداشت. به کلیترین بیان، نقش داستان این بود که مشکل را از شکلی به شکل دیگر تبدیل کند. بسته به طبیعت و راستای مسئله، ممکن بود راهحلی در روایت توصیه شود و تنگو با در دست داشتن این توصیه به عالم واقع برمیگشت؛ همچون تکه کاغذی که متن غیر قابل رمزگشایی طلسمی جادویی را در بر داشته باشد. این توصیه در عمل به هیچ درد عاجلی نمیخورد اما امکانی را در دل خود به یدک میکشید.
شاید برایتان مفید باشد (مرز بین داستان و واقعیت)