مرز بین داستان و واقعیت

به دلایلی نامعلوم نسبت به یکی از دوستانم حس خوبی نداشتم و با هر بار دیدن او حس بدی به من دست می‌داد. برای خودم هم سوال شده بود که چرا باید اینچنین حس بدی نسبت به او داشته باشم. به دنبال راهکاری بودم که سر از ریشه این مشکل در بیاورم پیش از آنکه دیر شود.

این را از من داشته باشید که گاهی اوقات لزومی ندارد خود را برای پیدا کردن راه حل خسته کنید بلکه راه حل گاهی اوقات خودش از راه می‌ر‌سد.

شروع کردم به خواندن رمانی طولانی و شخصیت محور. حسابی با آن سرگرم شده بودم و جذابیت خاصی برایم داشت. از قضا در اثنای این کتاب با شخصیتی مثبت مواجه شدم و از آنجایی که عادت داشتم شخصیت های رمان را با افراد خارجی تطابق بدهم، فرد مناسبی برای آن شخصیت پیدا نکردم جز همان آشنایی که از آن نفرت داشتم.

از قضا آن شخصیت، تاثیرات مثبتی داشت و باعث شد که کینه و نفرت بی‌مورد من نسبت به آن آشنا از بین برود.

اما نکته اصلی و مهمی که مرا می‌ترساند این است: چه اتفاقی می‌افتد اگر عکس این قضیه هم صادق باشد؟ فرض کنید چنین شخصیتی به تورتان می‌خورد و از بد روزگار، آن شخصیت منفی است، حال اگر این باعث شود همه چیز از هم بپاشد چه می‌شود؟

از نظر من که فاجعه است. نظام اخلاقی حاکم بر داستان ها مهر صحتی است بر اینکه آنچه در کتاب است محبوس می‌ماند البته تا زمانی که خواننده‌ای آن را نخواند، وی اگرخواند چه کسی مسئول رابطه از دست رفته است؟

مرز بین داستان و واقعیت خیلی باریک است.

هادی قربانی

هادی قربانی

همیشه دنبال این بودم که چطوری می‌تونم زندگیم رو بهتر کنم به همین خاطر یک روز هم از یادگیری دست نکشیدم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *